در حال فرار برای کار در اطراف شهر ، پسر با یک دوست دختر قدیمی آشنا می شود و او را به دفتر خود فرا می خواند ، و نمی خواهد او را آزاد کند. دختر کوچک ، با افتخار از آنچه خریداری کرده بود ، لباس سفید را امتحان کرد. کشاورز با اشتیاق شروع به دکمه زدن لباس کرد ، لباس را به پهلو باز کرد و دید که او از قبل بدون لباس زیر است. او را به سمت خود کشید و بندهای کوچک خود را دراز کرد و آنها را لبه میز قرار داد. او به زمین فرو رفت ، روزنه ای را بوسید و صندلی ها را رد و بدل کرد ، و یک مکش نرم داد. او آن را روی مبل خواباند ، از بالا رانندگی کرد ، از بالا کلاهی را عكس سكسى خارجى مغز دار کرد و سرانجام کمک کرد تا دستانش را روی آن بکشد و الاغش را با اسپرم کف زد. او از پشت و از پهلو کاشت و با فریاد در میخانه تمام کرد.